kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۴۰۳۵
تاریخ انتشار : ۳۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۷:۴۶
حکایت جانباز 70 درصد یزدی؛ محمدرضا چوپان

وقتی عشق به جهاد به جانبازی در نوجوانی منجر می‌شود

مدرسه‌ای که برای دفاع مقدس تعطیل شد
 
سید محمد مشکوهًْ الممالک
درس و مدرسه را رها کردند تا در کلاس دیگری ثبت‌نام کنند. کلاسی که برای آموختن در آن بهای سنگینی پرداخت کردند؛ بهایی به سنگینی و ارزشمندی جانشان. جان دادند تا درس‌ها بیاموزند و بیاموزانند. درس ایثار، شهامت، بزرگی و مردانگی. نوجوانانی که در این کلاس دکترای مردانگی گرفتند و مدال پرافتخار جانبازی را بر گردن آویختند امروز معلمانی هستند که باید پای درسشان نشست. باید اسرار مدرسه عشق را از آنها شنید. محمدرضا چوپان یکی از این معلمان است. کسی که به جای رفتن به دبیرستان، پا در جبهه گذاشت و بهای این انتخاب 70 درصد جانبازی بود و پاهایی که دیگر رمق حرکت نداشتند. به رسم ادب پای صحبت این معلم گرانقدر نشستیم تا از آن روزها برایمان بگوید.
 
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
محمدرضا چوپان، جانباز ۷۰ درصد از روستای شهیدپرور رکن‌آباد میبد یزد، متولد ۱۳۵۰ و دارای لیسانس حسابداری هستم. سال دوم دبیرستان بودم که به جبهه رفتم و بعد از جنگ ادامه تحصیل دادم. بعد از عملیات کربلای پنج در دوم اردیبهشت سال 1366 جانباز شدم. 
چگونه از جنگ با خبر شدید؟ 
ما از طریق مدرسه با جنگ آشنا شدیم. اطلاعات جنگ و جبهه در آن زمان زیاد بود و ما این اطلاعات را از طریق پایگاه‌ها و ستادهای کمک‌های مردمی به دست می‌آوردیم. 
چگونه گذرتان به جبهه افتاد؟ 
ما در خانه چهار فرزند بودیم و من فرزند چهارم خانواده بودم. مادر نداشتم و خانواده با رفتن من به جبهه مخالفت می‌کردند و می‌گفتند سن و سالت کم است؛ وقتی به سن تکلیف رسیدی می‌توانی به جبهه بروی. چند بار می‌خواستم به جبهه بروم که خانواده اجازه ندادند. یک پسر خاله داشتم که برادر بزرگ‌تر او در جبهه بود؛ به همین دلیل هر زمان می‌خواست به جبهه برود خانواده اجازه نمی‌دادند و می‌گفتند برادرت که از جبهه برگشت، آن موقع تو می‌توانی بروی. اما متاسفانه در ماه رمضان همان سال پسرخاله من تصادف کرد و از دنیا رفت. خانواده بسیار ناراحت بودند که چرا به او اجازه رفتن به جبهه ندادند. بنابراین خانواده من هم آرام‌تر شدند و من بعد از آن وارد دوره آموزشی شدم. آن زمان من ۱۵ ساله بودم. ورود به آموزشی هم جریانی دارد. نیروهایی که کار گزینش و نام نویسی را انجام می‌دادند از هم محلی‌های من بودند و من را ثبت‌نام نمی‌کردند. یک روز یکی از نیروهای میبدی برای نام نویسی آمده بود، در آن روز من موفق به نام نویسی شدم. یکی از شروط ثبت‌نام قد150 تا 160 بود. قسمتی از دیوار اتاق را درجه‌بندی کرده بودند و هر کدام از داوطلبان آنجا می‌ایستادند تا اگر قدشان به حدنصاب رسید ثبت‌نام کنند. به همین دلیل من یک آجر زیر پایم گذاشتم که قدم بزرگ‌تر به نظر بیاید. با این ترفند توانستم وارد مرحله آموزشی شوم. پس از طی کردن دوره آموزشی، در نوروز سال 1366 به منطقه عملیاتی و تیپ الغدیر یزد رفتم.
لطفا جریان مجروح شدنتان را تعریف کنید.
 ۲۰ روز در تیپ بودم ولی اجازه نمی‌دادند به خط بروم. بعد از آن عضو گردان الحدید شدم. گردان الحدید ما را به مدت ۲۰ روز به منطقه‌ای به نام جنگل می‌برد و آموزش‌های ویژه ارائه می‌کرد. این گردان آموزش می‌داد که چگونه وقتی نیروهای عراقی حمله می‌کنند، ما در پاتک آماده‌باشیم تا نیروهای زخمی و شهید را به عقب ببریم. همچنین آموزش اسلحه‌های سنگین و نیمه سنگین را می‌دیدیم. بعد از طی کردن دوره آموزشی، ما را به کنار کانال ماهی که خط نعلی شکلی بود، فرستادند. این منطقه 40 متر با عراق فاصله داشت، البته در قوس نعلی شکل ۲۰۰ تا ۲۵۰ متر فاصله وجود داشت. فاصله ما تا نیروهای عراقی یک کانال وجود داشت که عراقی‌ها آن را پر از آب کرده بودند. آنها روی کانال نفوذ داشتند. شب‌ها به آن برق وصل می‌کردند که نیروها نتوانند وارد کانال شوند. ما روزها همدیگر را می‌دیدیم، اما تبادل آتش صورت نمی‌گرفت. مگر اینکه از طرف یکی از طرفین پاتکی انجام می‌شد. ما آموزش سلاح‌های نیمه‌سنگین و سنگین دیده بودیم. کار اسلحه پلامین مانند نارنجک دستی بود، منتها با اسلحه شلیک می‌شد و دو زمانه بود. یعنی مثلا به دیوار برخورد می‌کرد و در دیوار منفجر می‌شد. 
عراق از سه طرف به خط ما اشراف داشت؛ لذا ما شب‌ها نیرو می‌آوردیم. اطلاعات منطقه ما دست عراق بود چرا که این خط مال آنها بود و ما بعدا از آنها گرفته بودیم. بنابراین می‌دانست عمق سنگرها چقدر است و محافظ سنگرها از گونی و یا سیمان است. 
یک شب با ماشین به خط می‌رفتیم که دشمن ما را دید و خمپاره زد که دو تا از بچه‌ها مجروح شدند. در خط آن‌قدر استرس و فشار زیاد بود که نیروها را بعد از ۱۰ روز به پشت جبهه می‌آوردند که باز‌سازی روحی شوند و دوباره به خط بر گردند. 
مهمات اسلحه‌های سنگین کم و بیش وجود داشت؛ اما مهمات و اسلحه‌های سبک چون کلاش کم بود. روزها در سنگرها و خاک‌ها به دنبال فشنگ می‌گشتیم تا به فرماندهان تحویل دهیم. در حفاظت، وقتی که فشنگ به ما می‌دادند سرشماری می‌شد و می‌گفتند مثلا سه تا نارنجک و ۱۵ تیر به شما تحویل داده شده است. در زمان تحویل تیر می‌گفتند که بی‌مورد تیراندازی نکنید. نیروها شب‌ها منورهای عراق را می‌زدند که فرماندهان می‌گفتند تیر کم است منو‌رها را نزنید. تیر هم که پیدا می‌کردیم کم تحویل می‌دادیم مثلاً ده تیر پیدا می‌کردیم ۵ تیر را تحویل می‌دادیم و با تیرهایی که داشتیم برای حفاظت از خودمان منورهای دشمن را می‌زدیم. یک سنگر به من و چند تن دیگر از دوستان دادند. کنار سنگر ما یک اسلحه پلامین بود. روز اول خط آرام بود. ما به سنگر‌های عراقی دید کامل داشتیم. بدون اجازه از فرماندهی با اسلحه پلامین سنگرهای عراقی را مورد حمله قرار دادیم. عراقی‌ها هم به شدت خط ما را مورد حمله قرار دادند، چنان‌که از شدت 
گرد و غبار و انفجارها روز روشن به شب تاریک تبدیل شده بود. فرمانده به سمت ما چند نفر آمد و گفت چرا بدون اطلاع من این کار را انجام دادید. از وقتی که به سمت سنگرهای عراقی تیراندازی کردیم فرماندهان سفارش کرده بودند که مراقب ما چند نفر باشند که از ما خطایی سر نزند. چند روز مراقب ما بودند. آن طرف کانال ماهی یک ‌تانک بود که تک‌تیراندازهای آنها از روی‌تانک به سمت نیروهای ما تیراندازی می‌کردند. عراق دو سه روز یک‌بار آن را جابه‌جا می‌کرد. به فرماندهان گفتیم اجازه بدهد این ‌تانک را بزنیم. ابتدا اجازه ندادند؛ اما پس از اصرار ما این اجازه صادر شد. فرمانده‌ها گفتند از سنگر‌ها خارج نشوید؛ چون عراق خط را به خمپاره ۶۰ می‌بست، فاصله هم نزدیک بود و آسیب زیادی به ما وارد می‌شد. ما مهمات نداشتیم که پاسخ مناسب بدهیم. ۱۰ دقیقه یک‌بار پنج خمپاره ۶۰ به خط ما می‌زدند و به سنگر‌ها برخورد می‌کرد. ما آماده حمله به سمت ‌تانک شدیم، یک نفر از بچه‌ها هم گرا می‌داد. به سمت ‌تانک شلیک کردیم. اولین گلوله به کلاهک‌تانک برخورد کرد و‌تانک منفجر شد. عراق پس از آن خط ما را مورد حمله قرار داد. می‌خواستم با یکی از نیروها وارد سنگر شوم. سنگرها مانند ال بودند. یعنی ابتدا باید به سمت جلو حرکت می‌کردیم و بعد می‌پیچید و سپس وارد سنگر می‌شدیم تا چنان‌که خمپاره پرتاب می‌شد ترکش وارد سنگر نشود. در این پیچ و خم‌ها خمپاره ۶۰ به پشت سر ما برخورد کرد و من قطع نخاع شدم.
 زمانی که مجروح شدید چه حسی داشتید؟ 
من نمی‌دانستم قطع نخاع چگونه است. بعد از اینکه خمپاره به سمت ما شلیک شد و ترکش‌ها روی سرم ریخت، بدنم سوزش داشت و مانند این بود که برق ۲۲۰ وات را از مغز تا کمر به من وصل کردند و پس از آن به سمت پایین از بدنم بیرون رفت. نباید ما را با آن شرایط تکان می‌دادند ۴۰ یا ۵۰ درصد بچه‌هایی که شهید شدند یا مجروحیت آنها شدت می‌گرفت، به خاطر این بود که آمبولانس نبود و آنها را با تویوتا می‌بردند. ساعت هشت و نیم شب که هوا تاریک شد من را سوار عقب یک تویوتا کردند و به بیمارستان فرستادند. سه ماه در بیمارستان بودم دکترها در حال مشورت با همدیگر بودند که چگونه این خبر را به من اطلاع بدهند که باید تا آخر عمر از ویلچر استفاده کنم. هیچ کدام از دکترها قبول نمی‌کردند که این مسئله را به بنده انتقال دهند و در نهایت یک دکتر آمد و گفت شما قطع نخاع هستید و باید تا آخر عمر از ویلچر استفاده کنید. یک ویلچر آوردند که آن‌قدر بزرگ بود که فقط سرم از آن بیرون بود. به دکتر گفتم می‌دانستم ویلچرنشین شده ام. دکتر گفت چگونه ممکن است بدانی، گفتم حسی به من می‌گفت که این اتفاق در نهایت برای من رخ می‌دهد.
به عنوان یک جانباز تعریف شما از هشت سال
جنگ تحمیلی و دفاع مقدس چیست؟ 
طرز فکر افراد آن زمان با الان قابل قیاس نیست؛ هیچ کسی به فکر خودش نبود. 5 برادر از داماد خانواده ما به شهادت رسیده بودند. خواهر من تازه ازدواج کرده بود و رختخواب‌های جهیزیه خود را به جبهه فرستاد. هیچ‌کس به دنبال آینده نبود. هر کس از هر چه داشت مایه می‌گذاشت. از جان تا مال، هر آنچه را داشتند برای کمک به منطقه اهدا می‌کردند. آن زمان دروغ و حقه کم بود. فرمانده در عملیات‌ها پیشقدم بود. کسی نبود که بگوید شما به سمت جلو حرکت کنید، می‌گفت من می‌روم شما پشت سر من حرکت کنید.
دلتان برای حال و هوای جبهه تنگ می‌شود؟ 
جنگ خوب نیست؛ دلم برای موقعیت و حس و حالی که آن زمان وجود داشت، تنگ می‌شود. آرزو می‌کنم کاش آدم‌هایی مانند آدم‌های قدیم وجود داشتند. در جامعه کنونی همه می‌خواهند دیگران را پله‌ای برای ارتقاء خود قرار دهند؛ اما آن زمان این‌گونه نبود. نیروها در جبهه خود را روی مین می‌انداختند تا مسیر برای بقیه همرزمانش باز شود. 
از دوستان و همرزمانتان برای ما بگویید؟ 
 پس از اینکه مجروح شدم در بیمارستان بودم، دوستان مدرسه برای دیدن من آمده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌ام گفت: می‌خواهم خداحافظی کنم و به منطقه بروم. گفتم: برادر شما شهید شده است، پدر و مادر پیری دارید، به جبهه نرو. گفت: من احساس وظیفه می‌کنم. اسلحه شما روی زمین افتاده و باید اسلحه شما را بردارم. اکثر افرادی که به جبهه می‌رفتند نخبه بودند. نمرات بسیاری از افرادی که من می‌شناختم در دبیرستان ۱۸ تا ۲۰ بود. پسرعمه خودم که شهید شد، کنکور داده بود و پزشکی قبول شد؛ اما شهید شد و به دانشگاه نرفت. یکی دیگر از دوستانم در جبهه برای کنکور آماده می‌شد. کسانی که به جبهه می‌رفتند از بیکاری و هوس لحظه‌ای نبود. آنها با احساس نیاز و وظیفه به جبهه می‌رفتند.
 الگوی شما در این عرصه چه کسی بوده است؟ 
الگوی ما ائمه بودند. حضرت امام حسین و ابوالفضل علیهماالسلام در زندگی ما تاثیر بسزایی داشتند؛ چرا که از جان خود گذشتند تا عدالت برقرار شود و زیر بار زور نروند.
آیا بعد از جانباز شدن آرزوی شهادت داشتید؟ 
ما برای شهادت نرفته بودیم؛ برای ادای تکلیف و نیاز مملکت به جبهه رفته بودیم. در این ادای تکلیف شهادت و جانبازی و اسارت هم بود.
چرا وقتی حرف از جنگ می‌شود نسل شما از معنویت جبهه می‌گویند؟ 
نمی‌توان معنویت جبهه‌ها را کتمان کرد. برخی از مردم الان نمی‌توانند باور کنند، جوان‌های آن زمان در جبهه خودشان را روی مین می‌انداختند که دیگر همرزمانشان بتوانند عبور کنند. در دنیای امروزی، این مسائل برای برخی قابل درک نیست.
شما شاهد آزاد‌سازی خرمشهر بودید؟ 
آن زمان من به مدرسه می‌رفتم، سال دوم راهنمایی بودم.
فضای منطقه عملیاتی را برایمان ترسیم کنید چگونه می‌گذشت؟ 
فضای خوبی بود. وقتی می‌خواستیم به منطقه برویم مدیر مدرسه به کنار ایستگاه اعزام می‌آمد و می‌گفت: بعضی‌هایتان بمانید که من بتوانم کلاسم را تشکیل دهم. یا می‌گفت شما دو ماه پیش در جبهه بودی، بمان یک نفر دیگر برود. اما همه شوق اعزام به جبهه داشتند. مدرسه ما ۶۰ یا ۷۰ نفر شاگرد داشت که ۴۰ نفر از آنها همیشه در جبهه بودند.
از رابطه‌تان با همسرتان بگویید؟ 
همین قدر کافی است که بگویم فداکاری زنان جانباز کمتر از شهادت نیست و آنها بیشتر از ما زجر می‌کشند. ما می‌رفتیم و نمی‌دانستیم که چه اتفاقی می‌افتد؛ اصلا جانباز و شهید می‌شویم یا نه؛ اما آنها این شرایط را می‌بینند و می‌پذیرند. 
افراد برای داشتن روحیه شهدا چه کار کنند؟ 
 حداقل باید هر ماه چند وصیت نامه، زندگی‌نامه و خاطرات شهدا را بخوانند. افرادی که به شهادت می‌رسیدند، از طرف خدا انتخاب می‌شدند. ۸ نفر از محله‌های ما در یک محل در منطقه نشسته بودند، ترکش از بین این افراد به قلب یکی برخورد می‌کند، وقتی زندگی‌نامه این شهید را مطالعه می‌کنیم می‌بینیم به دیگران کمک می‌کرد و اهل نماز خواندن بود. او برای شهادت انتخاب شده بود. باید وصیت‌نامه، خاطرات و زندگی‌نامه شهدا در جامعه نمود پیدا کند. اینکه می‌گویند از شهادت و جنگ مطالب منتشر و پخش نشود، چرا که جامعه دچار افسردگی شده است درست نیست. صدا و سیما باید زندگی نامه شهدا را روایت و پخش کند. قطعا برای جوانان و خانواده‌ها تاثیرگذار است. افراد با دیدن این برنامه‌ها دچار تلنگر می‌شوند و به عنوان مثال دروغگویی و لهو و لعب را کمتر می‌کند.