kayhan.ir

کد خبر: ۱۶۶۶۴۱
تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۲۰:۵۲
گفت‌وگوی کیهان با مادر شهید مدافع حرم؛ رضا عادلی

دفاع از حرم شرط ازدواجش بود

مسیـرم از حلب اسـت قــدس را هـدف دارم...


بی‌نام و نشان می‌آیند و بی‌هیاهو می‌روند، بی‌صدا هستند اما صداها می‌شنوند، در درونشان غوغایی برپاست، غوغایی که هر آن می‌خواندشان به راهی که به نور مطلق منتهی می‌شود، همین است که از جان و مال و آسایش خود می‌گذرند تا تمام موانع را از پای خود و دیگران بردارند، چه آنجا که باید در مسجد و پایگاه گره‌های کور شبهات نوجوانان را باز کنند، چه آنجا که باید صحنه رشادت دلیرمردان ایران زمین را در 8 سال دفاع مقدس به تصویر بکشند و چه در میدان نبرد با شقی‌ترین انسان‌ها مانند کوه بایستند و با رجزهای خود صحنه عاشورا را تداعی کنند تا باز هم معبری دیگر به سوی آسمان باز کنند، آری رضاها رفتند تا بدانیم در باغ شهادت همواره باز است...
 به منطقه باهنر اهواز منزل شهید والامقام رضا عادلی رفتم؛ زهرا کرد زنگنه، مادر شهید رضا عادلی از فرزندش گفت. رضایی که هدیه امام رضا(ع)است و امانتی که باید به صاحبش برمی‌گشت تا در جوار رحمت مولایش آرام گیرد. مادر رضا با صبری زینب‌وار قصه جگرگوشه‌اش را برایمان گفت، گفت که رضا در نوجوانی به کما رفته و خداوند او را برای ماموریتی بزرگتر برگردانده، گفت که رضا دیگر پای ماندن نداشت و رفتنی شده بود...
حتی گفت، زمانی که برای خواستگاری پسرم رفتیم، رضا به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و  می‌خواهم به سوریه بروم» که همسرش نیز شرط او را پذیرفت و در نخستین سالروز عقدش به شهادت رسید.
مادر شهید آرام بود و رضا را برایمان به تصویر می‌کشید، طوری که می‌شد از لابه‌لای کلماتش حضور رضا را حس کرد، می‌گفت: رضا اینجاست، همیشه هست، او زنده است...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
هدیه امام رضا علیه‌السلام بود
زهرا کرد زنگنه که خود شیرزنی از ایل بختیاری است می‌گوید: بنده 5 دختر و دو پسر دارم و رضا در دهم اسفند سال 68 بعد از 3 دختر و در منطقه کوی ایثار اهواز به دنیا آمد، من از امام رضا(ع) خواستم که بعد از 3 دختر به من یک پسر بدهد و امام رضا هم شب تولد امام حسین(ع) او را به ما هدیه داد، پرستارها اصرار داشتند که نام او را حسین بگذار ولی من با امام رضا عهدی داشتم و نام رضا را برای او گذاشتم، برای اینکه نوکر امام رضا باشد.
کمای 3 روزه
از همان دوران کودکی پسرم عاشق این بود که در عزاداری‌ها لباس مشکی بپوشد و در مجلس اباعبدالله الحسین(ع) شرکت کند. کلاس پنجم وارد پایگاه بسیج شد و در طرح میثاق و برنامه‌های مرتبط با آن شرکت کرد تا دوم دبیرستان، در آن سال بعد از امتحانات ثلث دوم با موتور تصادف کرد و سه روز در کما بود و با نذر و نیاز از کما بیرون آمد.
انگار این جریان برای بنده هشداری بود، اینکه خداوند به من گفت می‌توانم او را از تو بگیرم اما این اتفاق نیفتاد، خلاصه بعد از کلی دعا و نذر و نیاز خوب شد و به خانه برگشت.
خادم راهیان نور
رضا عکس شهدا را که می‌دید می‌گفت چرا من آن زمان نبودم که بروم جبهه، اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم که دوباره جنگ شود و رضا برود.به خاطر همین علاقه‌اش به شهید و شهادت و چون دیدند او خیلی مسئولیت پذیر است، برای خدمت در اردوگاه شهید مسعودیان انتخاب شد، قرار شد بچه‌ها را ببرد آنجا و از جنگ برای آنها بگوید. آنها شبی 20 هزار نفر را اسکان می‌دادند و جنگ را به جوانان نشان می‌دادند، وقتی هم می‌دیدند کار او خیلی خوب است از اردوگاه شهید باکری خرمشهر زنگ زدند که این جوان باید بیاید آنجا، این طوری شد که هم در پایگاه شهید مسعودیان و هم شهید باکری خرمشهر خدمت می‌کرد. 4 سال به همین صورت و بدون دستمزد کار کرد، او می‌گفت کار فرهنگی است، اگر ما نرویم چگونه جوانان را به خودمان جذب کنیم.
برای کمک به فقرا با آنها طرح دوستی می‌ریخت که آبرویشان نرود.
وی گفت: راهیان نور ماهی 500 هزار تومان یا روزی 15 هزار تومان دستمزد برای او تعیین کرده بود و با این حال ما این پول را نمی‌دیدیم! یکی از اقوام بیمار بود، 100 هزار تومان را به او می‌داد و بقیه را هم به فقرا می‌بخشید. با نیازمندان طرح دوستی می‌ریخت که آبروی آنها نرود و چون خودم هم در کار جمع‌آوری جهیزیه برای نیازمندان بودم، به من زنگ می‌زد و می‌گفت رفتم خانه فلانی دیدم آبگرمکن ندارد، تلویزیون و بخاری ندارد، ما هم آماده می‌کردیم و می‌فرستادیم و او تحویل می‌گرفت. برای مساجد روستاها چادر می‌برد، برای بچه‌هایی که تازه به دنیا می‌آمدند از نام ائمه می‌گذاشت.
 مال دنیا و ثروت و پول و حقوق نمی‌خواست، وقتی به او می‌گفتم داری کار بی‌مزد می‌کنی و خطرناک هم هست، می‌گفت: کار فرهنگی است و برای شهدا کار می‌کنم، هر خانواده‌ای سه تا چهارتا شهید داده است، شما 7 تا فرزند داری، یکی یا دوتا در راه خدا برود چه می‌شود؟
ماجرای ازدواج رضا
مادر شهید عادلی با‌اشاره به جریان ازدواج فرزند شهیدش گفت: او می‌خواست خودش را کامل کند.موقعی که حضرت آقا درباره فرزندآوری و لزوم افزایش جمعیت سخن گفتند، فورا گفت که باید ازدواج کنم.همان روز هم برای مراسمی رفتیم شهرستان، پسر دایی ام را دیدم و پرسیدم چندتا بچه دارید؟ ما با هم رفت و آمد نداشتیم و وقتی فهمیدم دختر جوانی دارد ندیده او را در دلم برای رضا در نظر گرفتم، به رضا گفتم اگر همسرت از فامیل‌های من باشد‌اشکالی ندارد، گفت: چه بهتر، دو روز بعد هم رفتم خانه آنها و دختر را دیدم، در راه دوباره به او زنگ زدم، گفتم که رفتم و دختر را دیدم، گفت: دو روز به من مهلت بده و بعد از آن سؤالاتی که من می‌گویم تو بپرس، گفتم: تو نمی‌خواهی او را ببینی؟ گفت: نه هر چه مادرم بگوید همان است، گفتم خب شاید آن چیزی که من می‌خواهم مورد پسند تو نباشد، گفت نه هر چه تو بگویی. دو روز هم به او مهلت دادم، خدا می‌داند نمی‌دانستم او چه می‌خواهد، من حتی اسم دختر را هم نپرسیدم، بعد از دو روز به من گفت حالا این چیزهایی را که من می‌گویم از او بپرس، من از حضرت زینب (س) مهلتی خواستم، که چیزهایی را به من بگوید، گفت ببین اهل نماز است، حجاب دارد، چادری است؟ اهمیت زیادی برای حجاب قائل بود، آرزو داشت تمام زنان و دختران ما چادری بودند، گفت ببین اهل آرایش نباشد، اسمش هم زینب باشد، به والله قسم من نمی‌دانستم اسمش چیست، قطع کردم و زنگ زدم به دایی‌ام، آنها هم آدم‌های مقید و خیلی ساده‌ای بودند و از طرفی هم پسر من را تا به حال ندیده بودند.
به دایی‌ام گفتم دخترت که اهل نماز هست، گفت دایی دست شما درد نکند! گفتم باید بپرسم، ناراحت نشوید، گفت بله، گفتم حجابش، گفت چادری است، گفتم اسمش چیست؟ گفتم زینب، وقتی این‌ها را گفت ترسی وارد دلم شد، گفتم من با شما تماس می‌گیرم و تلفن را قطع کردم. دوباره زنگ زدم به رضا، گفتم مادر جان حجاب دارد، اهل نماز است، گفت اسمش چیست؟ گفتم زینب است، گفت همین خوب است، گفتم تو که او را ندیدی، گفت اسمش زینب است، دختر خوبی هم است. واقعا هم همین بود، زینب کم‌حرف، محجبه، نمازخوان و خانواده‌دار بود.
رضا در خواستگاری گفت من سرباز امام زمانم؛ آقا بخواهد، دستور بدهد من می‌روم، حتی اگر صاحب 10 تا بچه بشوم. او هم قبول کرد گفت ‌اشکالی ندارد. رضا آمد بیرون و گفت قبول کرد.
20 روز نگذشت که نامزد شد، بعد از ماه صفر هم عقد کردند، مراسمی که خیلی هم ساده بود، اجازه نداد حتی یک آهنگ بگذارند، گفت مگر حضرت زهرا (س) با ساز و آواز عروسی کرد؟ به من می‌گفت تو خودت بسیجی هستی، نبینم حتی کِل بکشید. ما به زحمت یک دوربین پیدا کردیم که فیلم بگیریم، او قرمز می‌شد، وقتی دامادمان آمد که از او فیلم بگیرد می‌گفت خاله‌هایم نزدیک بیایند اما دخترخاله‌هایم نزدیک نشوند، می‌گفت نامحرم نزدیک من نیاید.
سر سفره عقد گوشی‌اش زنگ خورد و به او گفتند باید بیایی، دیدم رضا عرق کرد و قرمز شد، هنوز هم من را آماده نکرده بود، فقط من را صدا کرد و گفت من باید بروم، گفتم کجا بروی؟ مردم آمده‌اند، گفت نه باید بروم، گفتم بگذار مردم بروند بعد برو، خلاصه او را نگه‌داشتیم؛ اما به سختی، به او گفتم حداقل دو کلام با دختر حرف بزن، ببین زبان دارد... او قبل از ما جمع کرد و رفت خرمشهر، شب کارهایش را انجام داد و برگشت و ساعت 7 صبح برای دوره رفت، دوره‌های زیادی می‌رفت و می‌آمد؛ اما به من نمی‌گفت. رضا و همسرش فقط در حد تلفن با هم صحبت می‌کردند، این گونه نبود که بروند و بیایند و با هم باشند، رسم بختیار این نیست که دختر بیاید و بماند، او هم رعایت می‌کرد.
وقت رفتن فرا رسید...
تا اینکه رضا آمد و گفت می‌خواهم بروم، همه خواهرهای خود را جمع کرد، به علی هم گفت باید بروی خدمت. برادرش علی فوتبالیست است، گفت تو اگر دکتر هم باشی باید به خدمت بروی.به پدرش هم گفت؛ اما کامل نگفت. گفت می‌آیی با هم برویم سوریه زیارت؟ پدرش هم گفت بله می‌آیم، در کل او را آماده کرد.
به من هم از حضرت زینب و حضرت رقیه(س) گفت. ‌اشک‌هایی برای حضرت رقیه می‌ریخت که از هیچ جوانی ندیده‌ام، دو تا نوه کوچک داشتم، دست‌های آنها را می‌گرفت و می‌بوسید و می‌گفت مگر تو دستت زدن دارد؟ به خواهرها می‌گفت حجابتان خیلی خوب است؛ اما بیشتر مراقب باشید، خواهرهایش می‌گویند حالا می‌فهمیم که داشت وصیت می‌کرد. شب با همه خداحافظی کرد. ساعت 4 صبح من را بیدار کرد، هیچ وقت من را بیدار نمی‌کرد مگر برای نماز اول وقت، نماز اول وقتش بی‌نظیر بود، یک ربع قبل از اذان در تاریکی روی سجاده می‌نشست، ‌گریه می‌کرد و نماز می‌خواند. می‌گفت جوانی مانند من باید بتواند نمازش را اول وقت بخواند، به همه هم تاکید می‌کرد که نماز اول وقتشان ترک نشود و به این فکر نمی‌کرد که ممکن است ناراحت شوند. رضا رفت و 45 روز اول آنجا بود، زنگ زد که می‌خواهم بمانم، نمی‌توانست چیزی از درگیری‌ها به من بگوید، در 45 روز بعدی در آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا به شهادت رسید.
رجز می‌خواند و می‌جنگید
مادر شهید عادلی عنوان کرد: او در سوریه قناسه می‌زد، خمپاره می‌زد، راننده بود، همه کار انجام  می‌داد. تاکتیک نظامی آزادی نبل‌والزهرا را رضا داد، نترس و غیرتی بود. می‌گفتند رضا می‌رفت داخل چادرهای داعش آنها را می‌شمرد و می‌آمد، وقتی می‌رفت می‌گفتیم دیگر او را می‌کشند. می‌گفتند رجز می‌خواند و می‌جنگید و می‌گفت بیایید با من بجنگید، او عربی را هم خوب بلد بود.
برای بچه‌ها حلوا درست می‌کرد، به همراه شهید علی کاهکش بچه‌های یتیم سوری را از خرابه‌ها پیدا می‌کرد و برای آنها غذا می‌برد. او خط‌شکن هم بود و در همین خط‌شکنی فهمید که 40 بچه یتیم در خرابه‌ها هستند، خانواده‌های آنها را کشته بودند، خانمی سرپرست آنها بود و نمی‌توانست آنها را ساکت کند که لو نروند. رضا از غذای بچه‌ها پنهانی برای آنها می‌برد، در ابتدا نمی‌دانستند که او غذا را کجا می‌برد، او را تعقیب می‌کنند و می‌بینند که او با لباس نظامی خود بینی بچه‌ها را پاک می‌کند و شربت در گلوی بچه‌ها می‌ریزد.
شهادت
تاریخ شهادت و عقد رضا یکی شد. 11 اسفند 93 عقد کرد و 11 اسفند 94 به شهادت رسید. شهادتش هم به این صورت بوده که بچه‌ها در شیار گیر می‌افتند و کمینشان لو می‌رود و چون رضا تازه داماد بود می‌خواستند او را بفرستند دنبال نخود سیاه؛ اما او چون خیلی غیرتی و مشتاق شهادت بود، وقتی دید بچه‌ها گیر افتاده‌اند از شیار بیرون می‌آید و دشمن را از پشت سر دور می‌زند و به آنها حمله می‌کند که بچه‌ها را نجات بدهد. دشمن 200 متر از شیار فاصله داشته ولی او رفت در دل دشمن، ترسی هم نداشت، می‌گویند شیار خیلی بلند بود و دیدیم که انگار بال درآورده و از شیار آمده بیرون. او آمد و نیروها را نجات داد. فرماندهانش می‌گفتند جوری داد و فریاد می‌کرد و به ما دستور می‌داد که انگار او فرمانده ماست. در لحظات آخر سه بار می‌آید گلو و سینه شهید نظری را می‌بوسد، بعد هم خودش به شهادت می‌رسد.
وصیت کرده بود بی‌تابی نکنیم
وی با بیان اینکه «روزی که تیر به بدن رضا خورد من اینجا فهمیدم و شوکه شده بودم» ادامه داد: دخترهایم می‌خواستند بروند راهیان نور. برای راهی کردن آنها رفته بودم که دیدم توان راه رفتن ندارم. بچه‌ها زنگ زدند که چند تا وسیله بخر. رفتم بیرون که دیدم علی زنگ زد، پریشان بود، سلام کردیم و گفت مادر خوبی؟ گفتم بله، گفت مادر خوبی؟ گفتم بله، دوباره زنگ زد، گفت قسم بخور که حالت خوب است، گفتم خوبم، گفتم چرا نفس نفس می‌زنی؟ گفت حال من خوب نیست و زد زیر‌گریه، گفتم چرا؟ گفت نترسی‌ها، یک پیام تسلیت به گوشی من آمده و نوشته که شهادت برادرتان را به شما تسلیت می‌گویم... دیگر نمی‌دانم چه شد، رضا همه جا شماره من و علی را داده بود.
رفتم خانه و دیدم خواهر بزرگ رضا هم خانه است. حواسم نبود که من باید دل و جرئت بدهم و او نترسد، داد زدم و گفتم مادر خاک بر سرمان شده، بچه‌ام بچه‌ام... جیغ که زدم او هم بیهوش شد. رفتم مسجد توحید و به‌گریه افتادم دیدم همه همکارانم گوشی‌ها را نگاه می‌کنند و می‌گویند هیچی نیست، فقط یک ترکش کوچک به دستش خورده، وقتی دیدم آنها هم درست جوابم را نمی‌دهند خیلی ناراحت شدم و رفتم حرم علی بن مهزیار، در ورودی نشسته بودم که دیدم همه آمدند دورم را گرفتند و‌گریه کردند، گفتم اگر چیزی نیست چرا‌ گریه می‌کنید، یکی از همکاران گوشی در دست داشت، پریدم و گوشی را از دستش گرفتم دیدم عکس رضا روی گوشی او است، گفتم چرا تا حالا عکس او روی گوشی‌تان نبود، گفتند هنوز چیزی معلوم نیست.برگشتم خانه و به همه جا زنگ زدم، یکی می‌گفت شهید شده، 10 نفر می‌گفتند شهید نشده، می‌گفتند شهید شده جیغ و داد می‌کردیم، می‌گفتند شهید نشده ساکت می‌شدیم.
مادر شهید عادلی گفت: رضا وقتی می‌خواست برود وصیت کرده بود و گفته بود «من برای اباعبدالله الحسین(ع) و خواهرش می‌روم. آن زمان یار طلبید و کسی نبود که یاریش کند. اگر شهید شدم نه جیغ می‌زنی، نه‌گریه می‌کنی و نه دشمن شادی می‌کنی» برای همین هم من ساکت شدم. بعد هم از سپاه آمدند. خودم رفتم دم در و گفتم آمدید بگویید پسرم شهید شده است؟ من می‌دانم... 5 نفر بودند که با هم رفتند و با هم شهید شدند؛ازجمله شهیدان مدافع حرم علی کاهکش، محمود اسکندری، مصطفی خلیلی و... بعد از دو روز که به ما خبر دادند آنها را آوردند.
گفت «آقا» را تنها نگذارید
وصیتنامه را وقتی می‌خواستند حرکت کنند، در عرض 10 دقیقه نوشته است، در وصیتنامه نوشته که امام خامنه‌ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه چشم ایشان نهفته است. همچنین به حجاب و نماز سفارش کرده است.
لحظه‌ای که خداوند اولادی را از مادرش می‌گیرد صبری به او می‌دهد، مدام می‌گویم اگر همان موقع که رضا به کما رفته بود از دنیا می‌رفت من چه می‌کردم، فکر می‌کنم اگر آن موقع می‌رفت من هم می‌مردم، اما چون برای خداست و اباعبدالله و چیزی که خودش می‌خواست، صبوری می‌کنم، خدا به من کمک کرده است، حضرت رقیه و حضرت زینب کمک می‌کند. شهدا زنده‌اند، آقا رضا اینجاست و به ما سر می‌زند، یک روز نیست که او اینجا نباشد.
زمان حمله به مجلس ارزش شهدای ما را فهمیدند
بنده همیشه دست مادر شهدا را می‌بوسیدم و می‌گفتم که ما مدیون شماها هستیم، چه کسی فکر می‌کرد که جوان من هم که فرزند بعد از جنگ است برود سوریه و شهید شود؛ اما خیلی جاها با ما برخورد بدی شده، در یک مراسم جوانی به ما حمله کرد، گفت 500 میلیون گرفتی بس نیست؟ آمدی اینجا؟ گفتم خدا برای پدر و مادرت نگهت دارد، اگر من پولی گرفتم بیا 50 میلیون به مادرت بدهم تا بگذارد من تو را بکشم، گفتم نگاه به قیافه و مردی و غیرتش بکن، معرفت ندارید که این را می‌گویید. اگر رضاها نمی‌رفتند الان دشمن ملعون نمی‌گذاشت، خواهر و مادرت در آسایش باشند و حتی خود تو بیایی دانشگاه.
مدتی شهدای ما کمرنگ شده بودند، از وقتی که به مجلس حمله شد همه دیوارها پر شد از عکس‌های فرزندان ما و تازه قدر دانستند.

وصیت‌نامه شهید
بسم رب الشهدا والصدیقین
امام خامنه‌ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه چشم ایشان نهفته است. و این وصیت‌نامه را نوشتم شاید دیگر در میان شما نباشم زیاد اهل صحبت کردن نیستم اما بنا به تکلیف چند جمله‌ای با شما صحبت دارم.
اول می‌نویسم برای مادرم. مادر عزیزم ان‌شاءالله خداوند عمری طولانی به شما عطا کند زیرا همیشه وجودت مایه برکت بوده و هست پدرم هم همین طور همیشه برایمان زحمت کشید تا ما در این مسیر قدم برداریم و آبرومند زندگی کنیم.
برای خواهرانم می‌نویسم ‌ای خواهران عزیزم اگر روزی با شما بدرفتاری کردم و با صدای بلند با شما صحبت کردم مرا حلال کنید ان‌شاءالله که خداوند نیز مرا ببخشید.همسر عزیزم برای شما آرزوی سربلندی و خوشبختی مجدد می‌کنم شما همیشه به بنده لطف و همیشه مهربان و باعطوفت بودید از نمازهای اول وقت تا حجاب خوبی که دارید ان‌شاءالله که خداوند تو را حفظ کند.
ای کسانی که این نامه را می‌خوانید اگر مسائلی که به آنها ‌اشاره می‌کنم و به آنها عمل نکنید بر خلاف مکتب امام حسین(ع) است، عمل کنید تا با آل بیت رسول خدا محشور شوید ، ما اسلام را این گونه درک کردیم اسلام واقعی یعنی قدم گذاشتن در نماز اول وقت و شکر نعمات الهی که بی‌منت به ما داده می‌شود.
 اسلام یعنی با رسول خدا و آل بیت ایشان و علی(ع) بیعت کردن و ثابت قدم ماندن، در این زمان که کفر آشکارا به نبرد با اسلام به میدان آمده ماندن ما شیعیان در خانه و پرداختن به زندگی دنیوی همیشه آزارم می‌داد و سعادت را در این می‌دیدم که نبرد با کفری بیایم که همان یزیدیانی هستند که امام عاشقان سیدالشهدا را به شهادت رساندند و کارهای زشتی انجام دادند که هیچ وقت از یاد ما نمی‌رود چه کردند این یزیدیان با اهل بیت (س) ، بعد از کشتن امام حسین(ع) عمه سادات را به همراه بچه‌ها و کودکان زنجیر کردند و به اسیری بردند.مگر ما شیعیان نباشیم که واقعه عاشورا دوباره رقم زده شود و حضرت زینب دوباره به اسارت برود و دوباره کودکی سه ساله در خرابه‌های شام با پاهای کوچک و دستان کوچک بر خارها قدم بزند و سر بریده پدر را در آغوش بگیرد ما می‌رویم تا برخاک تو بوسه زنیم یا حسین(ع) یا زینب (س) یا رقیه (س)
والسلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته